زیلان دشت بومی
آخرین پست های زیلان دشت بومی
در این بخش آخرین محتوا های منتشر شده را میبینید.
داستان کوتاه سه تار
یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یقه باز و بی هوا راه می آمد. از پلّه های مسجد شاه به عجله پایین آمد و از میان بساط خرده ریز فروش ها و از لای مردمی که میان بساط گسترده ی آنان دنبال چیز هایی که خودشان هم نمی دانستند،می گشتند،داشت به زحمت رد می شد. سه تار را روی شکم نگهداشته بود و با دست دیگر...
قدرت عشق
قدرت عشق همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه می کرد. خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج می برد. ساعات کمی می خوابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیبایی اش را از دست می داد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود. من امیدی نداشتم و ف...
گمان بد_احمد شاملو
مردی روستایی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی می داد که دزدِ تبر اوست. اندکی بعد، روستایی تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود. چون ب...
!داستان کوتاه ادعای مرد فاسق
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟ اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرد...
حکایت"ویرگول" از احمد شاملو
گفته اند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول ـ امپراتور روسیه ـ به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند. یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و...
چه کشکی،چه پشمی_احمد شاملو
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد.... از دور بقعه امامزاده...